امروز دوشنبه  ۲۴ شهريور ۱۴۰۴

زنگ آخر؛ روایتی از زندگی شهید قانع

داستان کوتاه «زنگ آخر» به‌یاد شهید امدادگر، محمدحسن قانع‌؛

‌داستان کوتاه «زنگ آخر» به‌یاد شهید امدادگر، محمدحسن قانع‌؛ پشت پنجره کلاس ایستاده بود و به حیاط مدرسه نگاه می‌کرد. زنگ تفریح بود و بچه‌ها از سر و کول همدیگر بالا می‌رفتند‌، دنبال هم می‌دویدند و بازیگوشی می‌کردند. تعداد کمی از دانش‌آموزان در حال خوردن لقمه‌های‌شان در گوشه‌ای از حیاط مدرسه بودند. صدای بلندگو هم گاه و بیگاه شنیده می‌شد؛ ناظم بعد از چند فوتی که در میکروفن ‌‌کرد تا مطمئن شود ‌‌وصل است، به بچه‌ها هشدار ‌‌داد ‌‌مراقب باشند‌ زمین نخورند و گاهی هم تک‌تک‌شان را با اسم صدا می‌کرد ‌که شیطنت نکنند. محمدحسن ‌‌به سمت نیمکت‌های چوبی کلاس رفت؛ نیمکت‌های‌ قدیمی‌که وقتی شاگردانش روی آن می‌نشستند و تکان می‌خوردند، گهگاه صدای غژغژ‌شان ‌آنقدر آزاردهنده می‌شد که خودش ‌به‌ناچار از دفتر مدرسه پیچ‌گوشتی و آچار می‌گرفت و پیچ و مهره‌های‌شان را سفت می‌کرد.
حس عجیبی به محمدحسن دست داده بود؛ می‌دانست دل کندن از فضای کلاس و شاگردانش برایش راحت نیست اما باید خداحافظی می‌کرد و می‌رفت. زنگ مدرسه با صدای گوشخراشی او را از افکارش بیرون آورد؛ تا لحظاتی دیگر بچه‌ها یکی‌‌یکی یا چند تا چند تا با شور و هیجان وارد کلاس می‌شدند و روی نیمکت‌ها می‌نشستند. محمدحسن، تخته پاک‌کن را برداشت و تخته را پاک کرد و با خط زیبایی بالای تخته سیاه نوشت‌: «بسم‌الله الرحمن الرحیم» و سپس نقشه ایران را روی تخته سیاه کشید.
دانش‌آموزان بی‌خبر از همه جا، یک‌دفعه وارد کلاس شدند‌. بعضی‌های‌شان او را دیدند و یک‌دفعه دست از شیطنت و شوخی با هم برداشتند اما چند نفری که توقع نداشتند معلم قبل از آنها سرکلاس بیاید، همچنان توی سروکله همدیگر می‌زدند و بعد که دوستان‌شان با ایما و اشاره به آنها حالی کردند که ‌معلم کنار تخته سیاه ایستاده، یک‌دفعه تبدیل به بچه‌های آرام و مودب شدند و رفتند و روی نیمکت‌ها نشستند. محمدحسن با لبخند به کارهای بچه‌ها نگاه می‌کرد و از بازیگوشی‌های آنها لذت می‌برد. برخلاف بعضی معلم‌های دیگر که با شیطنت‌های بچه‌ها مشکل داشتند و عاشق دانش‌آموزان ساکت و بی‌دردسر بودند، محمد از بازیگوشی بچه‌ها لذت می‌برد و همیشه سعی می‌کرد حس جسارت و شجاعت را در بچه‌ها پرورش دهد.
وقتی بچه‌ها روی نیمکت‌ها نشستند، محمد‌حسن لبخندی به آنها زد‌. می‌خواست ‌‌خداحافظی کند اما دنبال واژ‌ه‌های مناسب ‌‌می‌گشت که یک‌دفعه خود را با بارانی از سوالات بچه‌ها روبه‌رو دید.
-آقا می‌شه خیلی مشق شب عید به ما ندید؟ آخه بعد چند سال بابامون می‌خواد ما‌رو ببره مسافرت مشهد. می‌خوایم حسابی بریم زیارت و تفریح‌. نمی‌تونیم انجامش بدهیم!‌
– راست می‌گه آقا… بی‌زحمت مشق عید ندید…
یک‌دفعه کلاس پُر از همهمه و خواهش و سروصدای بچه‌ها شد. محمدحسن به آرامی روی تخته سیاه زد و با لبخند گفت‌: «‌لطفا آروم‌… بچه‌ها مشق و درس که فقط رونویسی ‌و سیاه کردن دفتر‌ نیست… خود رفتن به زیارت‌، گشت‌و‌گذار توی طبیعت و نگاه کردن به درخت و دریا و آفرینش خدا، پُر از درس و مشقه؛ به شرطی که بادقت نگاه کنید‌… توی ایام عید خیلی کارها می‌شه انجام داد که درس و مشق و تمرینی برای آینده‌تونه؛ مثلا دید و بازدید از در و همسایه و فامیل‌، کمک کردن به پدر و مادر توی مهمونی‌ها و دورهمی‌ها‌، نیکوکاری به دیگران‌… اگه شما قول بدید که این کارها‌رو می‌کنید، منم قول می‌دم حتی یه صفحه مشق هم بهتون ندم…
بچه‌ها با خوشحالی روی میزها می‌زدند‌، در‌گوشی با هم پچ‌پچ می‌کردند و صدای «آخ‌جون»‌های‌شان ‌کلاس را در‌برگرفته بود و لبخندی به لبان محمدحسن می‌آورد. دوباره که کلاس ساکت شد، محسن انگشتش را بالا گرفت.
-آقا اجازه؟! راست می‌گن شما می‌خوا‌یید از ما خداحافظی کنید و برید جبهه؟!
– بله! بچه‌ها من بعد از تعطیلات سال نو دیگه در‌خدمت شما نیستم و هماهنگ شده یه معلم دیگه بیاد براتون…
-آقا اجازه؟! ما دل‌مون براتون تنگ می‌شه…
محمدحسن لبخندی زد‌: «منم دلم برای تک‌تک شما و این کلاس و مدرسه تنگ می‌شه اما وقتی بزرگ شدید می‌فهمید که گاهی ‌‌آدم‌ها برای ‌‌هدف‌های بزرگ باید بعضی چیزها‌رو هر‌چقدر هم که دوست داشته باشن، رها کنن‌ و برن‌، این هم یه درس از زندگی‌یه!
-آقا اجازه؟! چه هدف‌هایی مثلا‌؟!
-دفاع از میهن و اعتقادات‌، مبارزه با ظلم و دفاع از مظلوم و این چیزها که انشاءالله بزرگ‌تر بشید، بهتر می‌فهمید…
-آقا اجازه؟! توی این زنگ چه درسی می‌دید‌؟!
-بچه‌ها این زنگ آخری‌یه که من در خدمت‌تون هستم‌. توی این زنگ نه می‌خوام به شما ریاضی یاد بدم، نه علوم و نه فارسی ‌اما برای اینکه از وقت‌مون استفاده کنیم و یاد بگیریم عمرمون را به بطالت نگذرونیم، در مورد همین چیزها می‌خوا‌یم با هم صحبت کنیم…
-آخ‌جون درس نداریم این زنگ!…
بار دیگر صدای «آخ جون» بچه‌ها مثل ابرهایی رقیق فضای کلاس را پوشاند. محمد‌حسن ‌‌به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و ادامه داد: ‌«بچه‌ها همه ‌شما با مفهوم ظلم و ستم و زورگویی آشنا هستید؛ می‌تونید هرکدوم‌تون یه مثال از زورگویی که ‌با چشم خودتون دیدید‌‌، تعریف کنید…
بچه‌ها به فکر رفتند؛ روی نیمکت‌های‌شان ورجه‌وورجه ‌‌‌و با هم پچ‌پچ و مشورت می‌کردند.
-آقا اجازه؟! پدر ما بعضی وقتا به مادرم و آبجی‌هامون زور می‌گه! البته به ما هم زور می‌گه ولی کمتر! هر وقت که یکی از ما جرات به خرج بده و بهش اعتراض کنه، با صدای بلند می‌گه «حرف حرف منه‌! همین که گفتم‌!»
بچه‌ها ‌خندیدند.
-آقا اجازه؟! وقتی که تازه به کلاس اول ‌اومده بودیم، یکی از بچه‌ها که کلاس سوم بود، همه‌‌ش به ما زور می‌گفت و لقمه‌ای که مادرمون توی کیف‌مون گذاشته بود‌رو‌ می‌گرفت و می‌خورد…
-آقا اجازه؟! آبجی بزرگه ‌ما با اینکه خودش چند تا عروسک داره اما عروسک آبجی کوچیک‌مون‌رو به زور ازش می‌گیره و گریه‌‌شو در‌میاره! برای همین هم مادرمون بهش می‌گه «الهی ذلیل بشی که وقت شوهر کردنته باز از عروسک‌بازی دست برنمی‌داری و گریه این بچه‌رو درمیاری…»
بچه‌ها دوباره زدند زیرخنده…‌ محمد‌حسن درحالی که لبخند می‌زد، با حوصله به حرف‌های تک‌تک آنها گوش می‌داد.
-آقا ما که به قول بابامون بچه‌ایم و از این چیزها سر‌در نمیاریم اما مادرم می‌گفت دختر همسایه‌مونو به زور شوهر دادن‌…
دوباره خنده و سر و صدای بچه‌ها بلند شده بود‌. محمدحسن روی تخته زد‌؛ بچه‌ها ساکت شدند‌. محمدحسن به ‌آرامی و شمرده‌شمرده شروع به صحبت کرد: «بچه‌ها همه اینهایی که شما گفتید، مثال‌هایی از زورگویی بود ولی ما به عنوان مسلمان ‌‌باید یاد بگیریم که هیچ وقت نه به کسی زور بگیم و نه زور بشنویم و تازه غیر از خودمون‌‌ اگه می‌بینیم کسی به یه نفر که ضعیف‌تر از خودشه زور می‌گه، نگیم به ما چه ربطی داره و بترسیم بلکه باید از ‌اون آدم مظلوم هم دفاع کنیم. مثل زندگی ائمه خودمون که هیچ وقت زیر بار زور، سر خم نمی‌کردن و از مظلوم‌ها دفاع می‌کردن‌. مثل امام‌حسین(ع) که ‌‌حاضر شد شهید بشه ولی زیر بار زور نره‌!
-آقا اجازه؟! برای همین شما می‌خوایید برید جبهه؟!
محمدحسن خودش را به تخته سیاه نزدیک‌تر کرد.
-بچه‌ها همونطور که می‌بینید، این نقشه ‌ایرانه‌… اینجا سرزمینی‌یه که خدا، ما ایرانی‌ها‌رو توی اون آفریده و سرزمین آبا و اجدادی ما محسوب می‌شه‌. حالا وقتی یه ظالم پیدا می‌شه و می‌خواد زور بگه و قسمتی از اونو اشغال و مال خودش ‌کنه، ما باید چیکار کنیم‌؟!
-معلومه! باید جلوی زورگویی‌هاش بایستیم و باهاش دعوا کنیم و حق‌مون‌رو ازش بگیریم…
-آفرین‌!
-آقا ما هم می‌تونیم با شما بیاییم جبهه؟!
-نه عزیزم! ‌‌هنوز برای شما زوده‌. درسته که جبهه ‌اصلی الان خرمشهر و خوزستانه اما اینجا هم می‌تونه برای شما یه جبهه مخصوص خودتون باشه. اگه درس‌هاتون‌رو خوب بخونید؛ اگه به پدر و مادرتون کمک کنید؛ اگه از حالا تمرین کنید که نه به کسی زور ‌بگید و نه زور بشنوید و از مظلوم دفاع کنید و نگید به ما ربطی نداره‌…
-آقا اجازه؟! شما هم می‌خوایید تفنگ دست‌تون بگیرید و دشمن‌های زورگورو بکشید؟!
محمد‌حسن رفت ‌‌و پشت میزش نشست‌: «نه عزیزم! من دوره‌های امدادگری‌رو توی هلال‌احمر دیدم و قراره به عنوان امدادگر اعزام بشم به جبهه‌های خوزستان…»
-یعنی چیکار می‌خوایید بکنید؟!
-به هرحال جنگ پُر از شلیک‌ تفنگ و خمپاره و انفجاره! کار ما امدادگرها اینه که وقتی خدای‌نکرده بچه‌های رزمنده زخمی می‌شن، زخم‌هاشونو مداوا کنیم‌؛ پانسمان‌شون کنیم؛ به عقب جبهه منتقل‌شون کنیم تا درمان بشن‌…
-آقا ما هم می‌تونیم امدادگر بشیم‌؟!
-بله! من به شما پیشنهاد می‌کنم برید هلال‌احمر ثبت‌نام کنید و دوره‌های امداد و نجات‌رو یاد بگیرید. این دوره‌ها نه فقط در زمان جنگ بلکه توی همین زندگی شهری هم در آینده به دردتون می‌خوره و می‌تو‌نید جون انسان‌ها‌رو نجات بدید…
این زنگ آخری بود که محمدحسن سرکلاس رفت. او دیگر هیچگاه نه بچه‌ها و نه آن کلاس و مدرسه را ندید. مدتی بعد او در جبهه خوزستان‌، امدادگر رزمندگانی بود که به نبرد با دشمن رفته بودند تا آنها را از خاک ایران بیرون کنند. جاده زیر آتش شدید عراقی‌ها بود؛ صدای غرش موتور تانک‌های عراقی روی دشت‌های تفتیده و گلگون خوزستان گوش‌ها را کَر کرده بود. تیربارهای روی تانک‌ها وجب به وجب دشت را زیر رگبار گرفته بودند‌. دشمن دیوانه‌وار با انبوهی از تانک‌ها و نفربرهایش به رزمندگان تاخته بود تا منطقه‌ای را که نیروهای ایرانی با دادن ده‌ها شهید آزاد کرده بودند پس بگیرد. از آن بدتر هواپیماهای عراقی هم ساعتی یک بار سر و کله‌شان پیدا می‌شد و منطقه را با بمب‌های‌شان شخم می‌زدند. آرپی‌جی‌زن‌های ایرانی هم در نبردی نابرابر به جنگ نیروهای زرهی عراق رفته بودند و هروقت که تانکی منفجر می‌شد، غریو الله‌اکبر رزمنده‌ها دشت را برمی‌داشت و انگار خون تازه‌ای در رگ‌های مدافعان جاری می‌شد.
محمد‌حسن در حالی که کوله‌پشتی کمک‌های اولیه را روی دوشش انداخته بود، زیر آتش دشمن از این سو به آن سو می‌دوید‌. زخم‌ها را می‌بست؛ مجروحان را روی کولش می‌گذاشت و از تیررس دشمن خارج و به جای امن‌تری منتقل می‌کرد. طوفانی از آتش و دود و انفجار باعث شده بود که چشم، چشم را نبیند؛ ‌‌دیگر کسی محمدحسن را که برای نجات جان رزمنده‌ای مجروح به ‌‌شیاری رفته بود، ندید.
مدت‌ها گذشته بود و به خانواده محمدحسن خبر داده بودند که به احتمال زیاد او شهید شده است اما کسی خبری از جنازه او نداشت. دو برادر محمد به معراج‌الشهدای قرارگاه خوزستان رفته بودند و با مسئول آنجا که جوانی‌ کم سن و سال بود، صحبت می‌کردند. فضای معراج پُر از عطر و گلاب بود‌.
-برادر ما سال‌61 اعزام شده؛ آخرین نامه‌ای هم که به ما داد، از سوسنگرد بود و دیگه خبری ازش نشد… الان خیلی وقته که از اون موقع می‌گذره‌!

-اسم برادرتون چی بود اخوی‌؟!
-محمد‌حسن قانع عز‌آبادی اعزامی از اشکذر یزد…
پسر جوان با شنیدن این اسم با حالتی خاص به چهره دو برادر نگاه کرد.
-گفتن توی منطقه جفیر ناپدید شده. اوایل کار حتی ما نامه نوشتیم به اون رزمنده‌هایی که اونجا همراهش بودن‌ و اسیر شدن ولی اون بندگان خدا هم می‌گفتن یه دفعه منطقه چنان زیرآتش و دود و انفجار پوشید‌ه شده بود که کسی متوجه سرنوشت اون نشد. فقط یکی‌شون درجواب نامه ما که از طریق هلال‌احمر و صلیب سرخ فرستاده بودیم، نوشته بود آخرین بار برای کمک به یه مجروح که توی یه شیار افتاده بود، رفته و اون بنده خدا هم بعدا دیگه ندیدتش!‌
وقتی دو برادر ‌محمدحسن ‌حرف‌های‌شان تمام شد و به چهره پسر جوان نگاه کردند، دیدند اشک پهنای صورت او را گرفته است.
-ببخشید! شما محمدحسن ‌را می‌شناختید؟!
-بله! سال‌ها پیش معلمم بود…
جوان دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه‌‌.
جنازه محمدحسن با وجود همه پیگیری‌ها هیچگاه پیدا نشد و به‌جای آن بنای یادبودی در گلزار شهدا برایش ساختند. چند سال بعد گلزار شهدای زادگاه محمد‌حسن در یک روز اسفند و شب عید شاهد مردانی بود که هرکدام با شاخه‌های گل‌، ظرف‌های خرما و حلوا و شیشه‌های گلاب دور بنای یادبود محمدحسن جمع شده بودند. دو سه نفر از آنها هم که حالا مردانی جا افتاده ‌‌بودند، لباس سرخ و سفید ماه‌نشان هلال‌احمر بر تن داشتند‌. آنها شاگردان کلاس محمدحسن بودند که با هم قرار گذاشته بودند تا به یاد او در آن روز ‌سرمزارش جمع شوند و یادش را گرامی‌بدارند. شمع‌ها روی بنا می‌سوختند و قطره قطره آب می‌شدند و آنها به یاد زنگ آخری افتاده بودند که با محمدحسن داشتند.
پایان…

مشاهده ۲۲
/
۱۴۰۳/۰۸/۲۵- ۲۲:۲۶
/
0
متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است
لینک کوتاه